وقتی سامی و دوستانش، لوسیندا هانتلی را وسط جاده موقع پیادهروی با خوک صدکیلوییاش دیدند، تعطیلات آرامشان به ماجراجویی بزرگی تبدیل شد. لوسیندا برایشان داستانی واقعی تعریف کرد، داستانی از غرب وحشی و مادربزرگش، مریسبیلو، و خصومتی صدساله.
اما انگار این دشمنی به این راحتیها ختم به خیر نمیشد. با آتش گرفتن کلبۀ مریسبیلو، دوباره نفرت این دو خانواده از همدیگر، مثل آتشی زیر خاکستر گر گرفت، و پیدا شدن دبۀ بنزین کنار صحنۀ جرم هم بر آن دامن زد.
ولی آیا ماجرا فقط به خصومت بین این دو خانواده برمیگردد یا موضوع دیگری هم در میان است؟