جولی هفده ساله آینده خود را کاملاً برنامهریزی کرده است. او تصمیم دارد وقتی به سن 18 سالگی رسید با سم ازدواج کند، از شهر کوچکشان نقل مکان کند، به دانشگاه برود و زندگی جدیدی با او بسازد. سم رویای نوازندگی در سر دارد و جولی رویای نویسندگی. آیندهای هیجانانگیز که در داستانها میبینیم.
اما دست سرنوشت در حادثهای کاملاً تلخ و دردناک سم را از جولی برای همیشه میگیرد. آیا همه چیز همیشگی است؟ جولی دلشکسته در مراسم خاکسپاری سم شرکت نمیکند، تمام وسایلش را دور میاندازد و به هر کاری دست میزند تا سم را برای همیشه فراموش کند.
اما ناگهان پیامی صوتی که سم برای جولی گذاشته بود تمام خاطرات آن دو را زنده میکند. جولی که از شنیدن صدای او به شدت غمگین میشود، فقط برای شنیدن صدای او، حتی برای یکبار دیگر هم که شده با تلفن سم تماس میگیرد. به طرز عجیبی سم جواب میدهد!! چطور ممکن است؟!