اردشیر آخرین نفر گروه بود. بقیه با فاصله زیاد، میان درخت ها پیش می رفتند.
ایستاد تا بالذت، صدای پرندگان را گوش بدهد که جانقلی را روبه رویش دید. رنگ مرد پریده بود و سینه اش به سرعت بالا و پایین می رفت. صورتش پف کرده و سیاه بود. آرام روی زمین نشست و به سنگ ناصافی تکیه داد. اردشیر متوجه غیرعادی بودن اوضاع شد. جلو رفت، کنار او نشست و با دقت، نگاهش کرد تا چیزی بفهمد...