روزها و شب های آبادی را هیچ وقت فراموش نمی کنم شب هایی که ماه بر فراز آبادی می رسید و من هرشب با مهتاب حرف می زدم در آسمان آبادی.... و چه شب های مهتابی زیبایی بود مخصوصا آن شب هایی که سر خرمنگاه بودیم. و تا خود سحر و نماز صبح کار می کردیم و.... جاده را نگاهی می کنم وانتی از جنوب به سمت شمال می آید و به طرف شهر می رود حس می کنم و می دانم اگر دست بلند کنم. ماشین می ایستد و من دیگر باید بغض به گلویم می نشیند دوست ندارم و دستم بلند نمی شود که تکانش بدهم و ماشین را نگه دارم وانت می آید و می آید.
و بچه ها به اجبار نگهش می دارند
دلم میگیرد
بغضم بیشتر می شود دوست ،ندارم قدم بردارم و سوار ماشین بشوم...
ولی چاره ای نیست رحمان می پرد توی بغلم و می بوسدم، دیگر بچه ها هم همین طور.
رحمان می گوید «غصه مخور پسرعمه»
به قول دایی فضل الله جون به اسم الله سوار شو بازم می آیی...
ناخواسته و بی میل با بسم الله سوار بر عقب وانت می شوم یک مرتبه بغضم می ترکد و بلند بلند گریه می کنم
اشکهایم سرازیر
بچه ها خنده بر لبانشان می آید.
بچه ها... پیام رو ببین. گریه میکنه
- هی... گریه نکن بچه ...شهری چرا گریه میکنی تو!!!