دنیز گونهاش را روی زانو گذاشت:
-پناه میبرم به تو از دست تنهایی و دلتنگی!
فواد لبخند زد:
-منم پناه میبرم به تو ، از شر تنهایی و دلتنگی!
دنیز خجالت کشیدن نمیدانست. وابسته شدن را از عاشق شدن تشخیص نمیداد. اما حالش خوش نبود. دلش آشوب بود. فقط فواد را میخواست . فقط میخواست کنار او باشد. او را ببیند، با او حرف بزند. به او پناه ببرد:
-پناه میبرم به تو از دست غصهها! پناه میبرم به تو از دست آدما...