پارکر می دونم که این اتفاق میفته... می دونی جریان چیه؟ موضوع اینه که همه ی این ها بخشی از عشق من به توئه هر چیزی که تو رو وارد زندگیم کرد از مرگ پدر و مادرت تا آتش سوزی و این همه سیلاب همه ی این چیزها مسیر رسیدن من به تو رو هموار کردن
موهای قهوه ای روشنش از دم اسبیش بیرون افتاده و اسلحه رو روی شونه هاش طوری گرفته بود که انگار چیز خاصی نیست و بهش عادت داره کالین در امتداد آبگیر خشک شده اونو دنبال کرد و از حصاری که مرز املاکشون رو نشون می داد گذشتن
- همه چیز ناگهان یخ زد و سکوت حکم فرما شد. صدای ضربان قلب پارکر اون قدر بلند بود که می شد اونو شنید.... شعله های آتیش از بالای تپه در حال زبانه کشیدن بود
- قطرات اشک آزادانه از چشم هاش روی گونه هاش غلتید خونه تنها چیزی بود که از پدر و مادرشون براشون به جامانده بود زخم عمیقی که از زمان مرگ پدر و مادرش باهاش همراه بود دوباره سر باز کرد زخمی که هنوز التیام پیدا نکرده بود. او هنوزم کمبود اونها رو حس می کرد
مردا هیچ وقت چیزی رو جدی نمی گیرن و به جزئیاتش توجه نمی کنن