زن هر سال باردار میشد و بهجای بچه، ۷ مار میزایید. شوهرش هم هر بار این بچهمارها را میبرد و بیرون شهر رها میکرد. تا اینکه یک سال یکی از بچهمارها یواشیواش خزید و پشت رختخوابها قایم شد.
پیرمرد و پیرزن دلشان بچه میخواست و حالا بدون فرزند مانده بودند. ناگهان بچهمار به حرف آمد و گفت: «من دختر شما هستم!»
مگر ممکن است یک بچهمار فرزند انسانها بشود؟ اما هزارهزاردانهانار یک بچهمار معمولی نیست! او یک ماجراجویی عجیبوغریب در پیش دارد که خواندنی است.