باران در مارسا و کوفسکا شروع به باریدن کرد.
قطره های بزرگ به پشت بام سیاه برخورد می کردند و با یک شکاف خشک از هم جدا می شدند در هم می شکستند آن ها به هم لبخندی زدند و شانه هاشان را بالا انداختند چون همه ی چیزهای دور و برشان مثل یک شوخی بود که آن ها متوجهش نمی شدند. چند دقیقه بعد باران شدید شد و آنها چهار دست و پا به دنبال یک سرپناه می گشتند اما چیزی به جز آنتن ها، لوله های دستگاه های تسویه و سازه های روساخت آسانسورها آن جا نبود.