... چادرش چون شب سیاه بود و صورتش همانند قرص ماه.ابروان پیوسته اش میراث اجدادش بود.ظریف بود،ولی نه آن قدر شکننده که دل بسوزانی،بلکه در کمرکش کوچه به یک آن در هوس آن بودی تا در آغوشش کشی و اندامش را به یک آه لمس کنی.بی خبر از حسن و جمال و هزار ناز نهفته در خود خرامان راه خانه را می پیمود .از بیهودگی و تکرار روزگارش اخمی در گره ابروانش پدیدار بود.باید زودتر به خانه می رسید و به خانم جانش خبر می داد نتوانسته خرید مورد نظرش را انجام دهد...