جهان غرب زادهی اندیشهی مدرنیته است و آثار آن در جای جای زندگی غربی هویداست. نطفههای این اندیشه در اواخر قرون وسطی و با ظهور طبقهی نوپای بورژوازی در دل جامعهی فئودالی اروپا بسته شد. در فرایند رشد و شکلگیری طبقهی بورژوازی است که از قرن پانزدهم میلادی، چهرههایی نظیر مارتین لوتر، جردانو برونو، فرانسیس بیکن و توماس هابز در حوزههای مختلف اندیشگی به ساخت و ساز سازههای مدرنیته همت گماشتند و از دیگر سو، دانشمندانی چون نیکولاس کپرنیک، گالیلئو گالیله و یوهانس کپلر به دستاوردهای جدیدی در علوم طبیعی و نجوم واصل شدند.
در قرن هفدهم است که رنه دکارت با جمعبندی تمام این دستاوردها، ساختمان فلسفهی مدرنیته را با مرکزیت بخشیدن به سوژهی مدرن و معرفتشناسی و عقلگرایی و اومانیسم پایهریزی کرد. پس از وقوع انقلاب شکوهمند انگلستان، اندیشمندان قرن هجدهم اروپا در دوران روشنگری، به تکمیل این ساختمان پرداختند و در انتهای این قرن، انقلاب کبیر فرانسه به تجلیگاه این اندیشهها بدل شد.
بنا بود تا این همه موجب از میان رفتن عصبیت و استبداد، و همچنین تحقق آزادی و عدالت شود؛ اما این انقلاب مطابق انتظار همگان پیش نرفت. وقوع دوران وحشت و هرج و مرج و کشت و کشتارهای بی حد و حصر، متفکران را به تأمل دربارهی مدرنیته واداشت و آلمان که از نزدیک، اما از بیرون، شاهد این همه بود به مرکز این بازاندیشی بدل شد.
در اواخر قرن هجدهم میلادی بود که متفکران غربی به طرح ابعاد منفی دنیای مدرن پرداختند و در قرن نوزدهم میلادی است که متفکران رمانتیکی نظیر فردریش شلگل و پس از آن فلاسفهای نظیر سورن کییرکگور، کارل مارکس و دیگران، با دیدگاههایی متفاوت، جهات منفی مدرنیته را نظیر افزایش فاصلهی طبقاتی، فراوانی مفاسد اجتماعی، نادیده گرفتن محیط زیست، مطلق ساختن عقل و در حاشیه بردن عواطف انسانی و نیز جهانی قلمداد کردن ارزشهای مدرن، به نقد کشیدند.
در نیمهی دوم همین قرن، فردریش نیچه پرچمدار این حرکت شد. او ریشههای انحطاط موجود در جهان غرب را در اندیشههای سقراط و افلاطون جستجو میکرد. نیچه اوج شکوفایی تمدن غرب را در دوران یونان باستان میدید، دورانی که دوران شکوفایی تراژدی بود و در آن دیونیزوس در کنار آپولون قرار میگرفت. او بر این باور بود که افلاطون با طرح دنیای مثل، دیونیزوس را از میدان خارج و دنیای آپولونی را میداندار مطلق کرده است.
اندیشههای نیچه آتشی را شعلهور کرد که اگر مبالغه نباشد، قاطبهی اندیشهی فلسفهی قارهای در قرن بیستم را تحت شعاع قرار داد. در این میان شاید بتوان مارتین هایدگر را برجستهترین متفکری دانست که پس از نیچه به نقادی فلسفهی غرب پرداخت. هایدگر بحران انسان معاصر غربی را ناشی از فراموشی هستی و مطلق شدن دنیای مفهومی در اندیشهی غربی میدانست و میگفت از همین رو است که سرنوشت انسان و طبیعت در تکنولوژی و علم معاصر، واجد هیچ افق روشنی نیست.
همزمان با هایدگر، واکنشهای دیگری نیز نسبت به مدرنیته و زوال تمدن غرب در حال رخ دادن بود. وقوع جنگ جهانی دوم با آن ابعاد گسترده و فجایع انسانی بیسابقهاش موجب تشدید بدبینی موجود نسبت به جهان مدرن شد. در این دوران اندیشههای جدیدی در اروپا در نقد مدرنیته شکل گرفتند که بعضا در تقابل با اندیشهی هایدگر قرار داشتند (شاید بتوان علت این تقابل را در همراهی مقطعی او با حزب نازی آلمان جستجو کرد) که در این میان میتوان به گفتمان اخلاقگرایانهی امانوئل لویناس و گفتمان نومارکسیستی تئودور آدورنو در مکتب فرانکفورت اشاره کرد.
در همین برهه از زمان بود که ریچارد ام. ویور، کتاب ایدهها پیامد دارند را در آمریکا به رشتهی تحریر درآورد. ویور منتقد سرسخت مدرنیته بود. احتمالا این موضع او نسبت به مدرنیته تا حد زیادی برخاسته از ریشههای جنوبی اوست.