یک روز شیرخان در جایگاه فرمانرواییاش در جنگل شیرآباد بالا نشسته بود و سخت سرگرم رسیدگی به امورات جنگلی بود که بهش خبر دادند نمایندهی شیرجان، سلطان شیرآباد پایین، یک پیک با یک پیام محرمانه ی فوری برایش فرستاده. شیرخان راستهی کبابی را که داشت به نیش میکشید، با عصبانیت گوشهای پرت کرد و رو به مشاورش جناب دم کلفت داد زد: «اگر گذاشتید با خیال راحت نان و پنیرمان را بخوریم!»
بعدش هم دستور داد به نمایندهی شیرجان اجازه بدهند بیاید و حرفش را بزند. به دنبال این دستور، پیفپیفو، راسوی جوانی که حامل پیام شیرجان بود، خودش را رساند به دربار شیرخان. تعظیم بلند بالایی کرد و گفت: «جناب شیرجان پیغام دادند اگر یک بار دیگر توپتان بیفتد توی جنگل ما، ما میدانیم و شما.»