توی جنگل شیرآباد بالا، یک گرازبیکی بود که توی تنبلی لنگه نداشت. همهاش میخورد و میخوابید. توی خانه هم که بود، دست به سیاه و سفید نمیزد. نه ظرف میشست، نه خانه را آب و جارو میکرد، نه زمین را تی میکشید.
عوضش عیال او گرازخاتون هر روز میرفت سر کار و مزرعهی دیگران را شخم میزد. وقتی هم که خسته و کوفته بر میگشت خانه، شروع میکرد به پختوپز و رفتوروب. یک روز که گرازخاتون از تنبلیهای گرازبیک به تنگ آمده بود، تصمیم گرفت هرطور شده او را سر عقل بیاورد. این بود که کله سحر از خانه زد بیرون. وقتی گرازبیک لنگ ظهر از خواب بیدار شد، دید گرازخاتون سینی صبحانه و ناهارش را نگذاشته کنار تختخواب و رفته سر کار. خیلی حالش گرفته شد. لج کرد و تا عصر از رختخوابش بیرون نیامد.