پینوکیو فکر کرد که دیگر به انتهای خط رسیده است. او میخواست روی زمین بیفتد و تسلیم شود که ناگهان متوجه خانههای دور و کوچکی به سپیدی برف در میان انبوه درختان سبز شد. با خودش گفت: «اگر بهاندازهی کافی نفس داشته باشم و سریع بدوم خودم را به آن خانه میرسانم در آن صورت… .»