... حال بدی داشتم،سرگیجه،حالت تهوع.تلوتلو خوران راه می رفتم.آدم هایی که از کنارم می گذشتند با چشمانشان سرزنشم می کردند. بعضی هم برایم دلسوزی می کردند .خانمی زیر لب گفت :««حقشه،می خواست کمتر بکشه.»»
همان طور که از پیاده روی کنار خیابان می گذشتم اشک می ریختم. دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم.همه چیز را باخته بودم؛زندگی،عشق،امید و ...