عصر، زنش ترکش کرده، رفته که رفته برای همیشه. تپهی عمو دارد، پیش چشمش در آتش میسوزد، و آن سوتر، پدرش، زمینگیر ملال، خود را در اتاق حبس کرده، با چند قطعه از یوهان سباستیان باخ. تا حرفی سکوت طولانی این چند سالشان را نشکند؟ لابد بهتر است برود بیرون، بزند به جادههای آن شهر ساحلی، شهر غرق در تجارت لذت. در کثافت و نکبت. برود عاصی تا انتهای شب…