هیاهوی عجیبی در حیاط مدرسه برپا بود. بچهها که سال تحصیلی را پشتسر گذاشته بودند با چهرههای خسته و چمدانهای بسته گرم گفتوگو بودند و از برنامههایشان در تعطیلات حرف میزدند. در گوشهای از حیاط الیزا، جورج و دافین با هم صحبت میکردند. آقای کامپا که از پلههای حیاط پائین میآمد با اشارهی دست، الیزا را متوجه خود کرد و الیزا به سمتش رفت. آقای کامپا رو به الیزا گفت: «امیدوارم بهت خوش بگذره، میخواستم به خاطر تلاشهای زیادی که کردی و افتخاراتی که برای مدرسه داشتی ازت تشکر کنم» و جعبهای را به الیزا داد، الیزا که غافلگیر شده بود با نگاهی تعجب خود را به آقای کامپا نشان داد.