تمام راه این بند از دفتر حقیقت را با خودم میخواندم، خط نستعلیق پدرم جلوی چشمم بود. وقتی رسیدیم پایتخت، خورشید به اندازهی یک طناب دار از قلهی دماوند بالا آمده بود. اتوبوس، مسافرها را دور میدان آزادی، پیاده کرد. سالها قبل چند شب توی این میدان خوابیده بودم، حتی میدانستم معمارش چه کسی بوده. چه سالی ساخته شده، دو تا ورودی و راه پله به زیرزمین دارد. مجموعهی فرهنگی و موزهای دارد که آثار سفالی و نیزههای عصر شکار در آن نگهداری میشود. دم صبح بود. هنوز نیمی از شهر تاریک و در خواب بود. هوای بهمنماه سوز داشت اما نه آن قدر که سردم بشود. دراز کشیدم روی چمن و کلهام را روی کولهام گذاشتم. افتادم به خیالپردازی. توی دنیا تنها چیزی که برایم مانده بود خیالپردازی و شوق دیدن آدمهایی بود که دوست داشتم. شماسی از آن آدمها بود.