داستان از صحبت در مورد بیماری زنی به نام «تارا» آغاز میشود. راوی داستان دختر اوست و از همان ابتدا تلاش میکند خواننده را با این واقعیت که مادرش هرگز مادر خوبی نبوده است، آشنا کند. برای این کار، او مدام بین گذشته و حال فلشبک میزند و استفاده از این نوع روایت داستانی را تا انتها ادامه میدهد و در خلال تعریف کردن خاطرههایش، اطرافیان خود را قضاوت میکند. شیوهٔ روایت او بهخصوص برای افرادی که در جوامع کمتر برخوردار، همواره بین مرز افسردگی و تلاش برای زندگی بهتر در تردد هستند، جذاب است، ولی آنچه شاکلهٔ اصلی داستان را تشکیل میدهد، تغییر دیدگاه نویسنده در خلال داستانسراییاش است. برخلاف بسیاری از رمانهای مشابه، برای ایجاد این تغییر، هیچ فرد سومی درگیر ماجرا نمیشود. این خود نویسنده است که تنها با بیان خاطراتش و یا بهعبارتدیگر، تنها با حرفزدن، رفتهرفته پی میبرد که رفتار انسانها علاوه بر خصوصیات اخلاقی منحصربهفرد، تابعی از جامعه است؛ بنابراین نمیتوان بهسادگی رفتار مردم را در بوتهٔ قضاوت سنجید؛ بهاینترتیب، هرچه خواننده به انتهای کتاب نزدیکتر میشود، درک بیشتری از هدف نویسنده پیدا کرده و در انتها در ضمیر ناخودآگاه خویش در مورد پدیدهٔ قضاوت تأمل میکند. در ترجمهٔ این کتاب تلاش شده است تمامی توضیحات لازم برای درک بیشتر خواننده از جامعهٔ هندوستان، در قالب پانویسها ارائه شود.