به فاصلهی فقط چند روز، از زبانههای آتش به این کورهراه برف و یخ، به این خانه سرمازده فرار کردم. انگار خاطره راهی برای آرام شدن ذهنم است. گویی افکارم را مرتب میکند. بین هجوم برف، خاطره خلیج آبی و سبز و هرم آفتاب... خاطره باد که موهای انبوهم را آشفته میکند، خاطره یک اتومبیل که بین گردوغبار دور میشود و دیگر نمیبینمش... آرام اسلحه کمری را لمس میکنم و به آرامش سبز و آبی خلیج خیره میشوم؛ گویی دنبال چیزی میگردم که در دورترین نقطه از زمین گم شده است و حالا باید برگردانمش همین جا، درست در همین جزیره کوچک، بین همین خاک بیرنگ گرمای سوزان.