شخصی را می بینیم که در کارگاه خود نشسته، با تعدادی چرخ و فنر مشغول ساختن و یا تعبیه چیزی است. از او می پرسیم چه می سازد؛ و یا، مقصود و هدفش چیست؟ او با اعتماد و حسن نیت به ما نگاه می کند، بعد آهسته می گوید: «راستش خودم هم نمی دانم!»
شخصی دیگر را در حال دویدن در خیابان می بینیم، که در اثر زیاد دویدن به نفس نفس افتاده. جلوی راهش می ایستیم: او را متوقف می کنیم. از او می پرسیم کجا می رود.
او در حالی که قلبش سخت به تپش افتاده است و نفسش درست بالا نمی آید، با تردید می گوید: «چه طور مگر؟ باید بدانم به کجا می روم؟ من به راه خودم می روم.»
واکنش و نظر همه مردم نسبت به این دو شخص، همانا، غیرعادی بودن آنها است. زیرا هر اختراع (نه سازه) کوچکی هم باید برای منظور و مقصودی به وجود بیاید. هر دونده ای هم باید مبدأ و مقصدی داشته باشد.
حال، جای تأسف است اگر این ضرورت ساده و پیش پا افتاده، به هر نسبتی، در تاتر» احساس نشود. میلیون ها ورق کاغذ از نوشته سیاه شده اند بی هیچ هدف و مقصود!!
هزاران نفر از صبح تا شام با انرژی خستگی ناپذیر به هر سو می دوند، فعالیت می کنند، اما هدف نهایی آنها روشن بنظر نمی رسد!