من صبح روزی به دنیا آمدم که خورشید نور نداشت. بیلم را برداشتم و به معدن رفتم و شانزده تن ذغال نمره ی ۹ بار زدم. رئیس ریزه ام گفت: «ها ماشالاه ! خوشم آمد».
تو شانزده تن بار میزنی و آنچه به جایش داری اینکه یک روز پیرتری و تا خرخره در قرض فرورفته تر. آهای پطرس مقدس! دور روح ما خیط بکش که روحمان را به انبار کمپانی سپرده ایم. وقتی می بینید دارم می آیم بهتر است کنار بروید خیلی ها این کار را نکردند و مردند. من یک مشتم آهن است، آن یکیش فولاد. اگر مشت راست بهتان نگیرد، مشت چپم میگیرد.
بعضی ها معتقدند که آدم از خاک خلق شده؛ اما مرد فقیر دیوانه ای هم هست که از عضله و خون درست شده، از عضله و خون و پوست و استخوان و از مغزی ضعیف و پشتی قوی.