کوتی کوتی خیلی دلش میخواست پرواز کند. به مگس گفت: آخه تو چطوری پرواز میکنی؟ مگس وز... وز... وز خندید و گفت: این یک راز است. به زنبور گفت: آخه پرواز چهطوری میشود؟ زنبور زیر... زیر... زیر خندید و گفت: پرواز یک راز است. کوتی کوتی به مامانش گفت: چرا ما نمیتوانیم پرواز کنیم، آخه؟ مامان کوتی کوتی حوصله نداشت: آخه ما بالمان کجا بود بچه؟ بابای کوتی کوتی گفت: اگر هم بال داشتیم، حالمان کجا بود بچه؟ کوتی کوتی گفت: آخه من دلم میخواهد پرواز کنم. آخه! جوابش یک چیز بود: «بیخیال کوتی کوتی! ما حوصله نداریم.»