... خورشید طلایی رنگ آن روز گرم تابستانی،بالاتر و بالاتر می رفت و گرمای بیشتری بر روی زمین می پاشید.افسون،آرام آرام سرش را به طرف آسمان برد،نور خورشید چشمانش را آزرد،خواست دستش را محافظ چشمانش کند که نگاهش بر روی دستانش و دستبند قفل شده بر آن خیره ماند .مامور زنی که همراهش بود،نگاه سردی به او انداخت و از او رو برگرداند و با لحنی عصبی گفت :««زود باش از این طرف بیا!حواست به خودت باشه.»»...