بیرون از کوپه فضا رنگ دیگری داشت. صدای خندهای مردانه از کوپهی کناری میآمد و بوی گلپر تخمههایی که شکسته میشد. قطار از شهر دور شده بود. تا چشم کار میکرد همه جا بیابان بود. جوانکی با لباس سربازی از کنارش گذشت. خودش را به دیوارهی قطار چسباند تا مانع راهش نشود. این لباسهای خاکی رنگ وحشتش را بیشتر میکرد. جنینش یه دور کامل چرخید. کف دستش را روی شکمش گذاشت و چشمانش را بست. حرکتش را زیر دستش حس میکرد. همانی که فرهاد برای لمس چند ثانیهایش ساعتها صورت خود را به شکمش میچسباند و با او حرف میزد. زمزمه کرد:
- تو هم دلت براش تنگ شده نفسِ فرهاد؟
سرش را با آه عمیقی به شیشهی قطار چسباند و پچ زد:
- تو هم دلت تنگ شده؟ واسه بوسههاش، واسه عزیزم گفتناش، واسه لحن صداش وقتی «تو ای پری کجایی؟» رو میخونه.
قطرهی غریب اشک از گوشهی چشمش سر خورد و روی گونهاش جاری شد. از ته دل آرزو کرد:
- خدایا همه چیزو ازم بگیر فقط فرهادم و برگردون.