دلم میخواهد همینجا توقف کنم؛ دلم میخواهد تا حد امکان به این لحظه نزدیک شوم. چرا؟ چون تا پیش از این لحظه همهچیز سر جایش بود. بله، شرایطی ناامن بود، شرایطی نامطلوب و ناکافی، اما به آن خو گرفته بودم. یاد گرفته بودم تحمل کنم. عین آن بازی بلوکهای چوبی: بلوکها را یکبهیک برمیداری؛ اولش آنهایی را برمیداری که چندان خطرناک نیستند، کمکم جسارت به خرج میدهی، آنقدر بلوکهای خطرناک را برمیداری تا بالآخره برج فرو میریزد. اگر به آن لحظه نزدیکتر میشدم، میتوانستم ببینم دستی آن بلوک اشتباهی را برمیدارد، میتوانستم لرزش برج را حس کنم. همیشه یکی از بلوکها اشتباه است. از آن لحظه به بعد، دیگر مادرم را نمیدیدم و طولی نمیکشید که دیگر مکس را هم نمیدیدم: هر دو از زندگیام حذف میشدند. اما در آن لحظۀ سرشار از موهبتِ عاری از احساس گناه، هنوز هیچیک از این اتفاقها رخ نداده بود. حالا، پیش از آن لحظه را چندان وحشتناک و بد نمیبینم؛ فقط توی شرایطی خاص گیر افتاده بودم. اما از آن لحظه به بعد بود که فروپاشی آغاز شد.