در قطار شهری تورنتو، درست روبهروی من، زنی نشسته و هزارتوهای بورخس چاپ پنگوئن را میخواند. دلم میخواهد صدایش کنم، دستی برایش تکان دهم و بگویم که من هم از جمله دوستداران بورخس هستم. آن زن که قیافه اش را فراموش کرده ام، و به یاد نمیآورم چه پوشیده بود، حتی نمیدانم پیر بود یا جوان، صرفاً به خاطر در دست داشتن کتاب خاصی در دستش، از بسیاری کسان دیگری که در طی روز میبینم، به من نزدیکتر است. یکی از عموزاده هایم در بوئنوس آیرس عمیقاً اعتقاد داشت کتاب می تواند به عنوان نشانه ای روی سینه، علامت تعلق خاطر، عمل کند، و همیشه هنگام سفر با همان دقتی که لباسها و جامه دانش را انتخاب می کرد، کتابهای موردنظر خود را هم برمیگزید. این زن هرگز با کتابی از رومن رولان سفر نمیکرد، تا مبادا متظاهر جلوه کند، یا کتابی از آگاتا کریستی برنمیداشت تا بیش از حد ساده و عامی به نظر نیاید. برای او آلبر کامو مناسب سفرهای کوتاه و ای. جی. کرونین مناسب سفرهای طولانی بودند؛ داستانی کارآگاهی از ورا کاسپاری یا الری کویین برای سفرهای کوتاه آخر هفته به بیرون شهر و رمانی از گراهام گرین برای سفر با کشتی یا هواپیما کفایت میکردند.