خودش هم خبر نداشت چقدر دلش برای آبا و اجدادش تنگ شده؛ برای آن پارههای استخوان و مفصلهای پوسیده. اما مگر اسکلتها قلب دارند؟
اسکلت آزمایشگاه که بدجوری احساساتی شده و قربانصدقهی قوم و خویشهایش میرود.
حالا چهطوری از آنها دل بکند؟