هزارتو روایتی است از زندگی موسیقیدانی که روزی بهناگاه بیدار میشود و در میانهی بهت و گیجی درمییابد که حافظهاش را از دست داده و برای یافتن هویتش در تلاش و تلاطم است. او در مواجهه با پرسشهایی دشوار برای دستیافتن به گذشتهاش است. آیا نمیتوان بدون گذشته، فقط به آنچه پیش روست چنگ زد و خود را با آن تعریف کرد؟ آیا ما چیزی بهجز آنچه بر ما رفته، نیستیم؟
نویسنده در این کتاب به تقابل میان شرق و غرب پرداخته است. بُراتین نمادی از انسان امروزی است، او که روی پل بسفر -محل اتصال بخش آسیایی و اروپایی استانبول- دست به خودکشی نافرجامی زده است میان سنت و مدرنیته خود را گرفتار میبیند و درعینحال، امکان رهایی از هیچکدام برایش میسر نیست.