صدای تفنگ می آید. مردم را میبینم که فرار می کنند. خیابان ها شلوغ شده اند و همه در حال فرار هستند. من هم فرار میکنم. گلوله ها از کنارم رد میشوند. کسی که در چند قدمی من در حال فرار است به زمین می افتد. فریاد میزند؛ خون بر سنگفرش خیابان جاری میشود. برمی گردم. دستش را بگیرم اما دیر دیگر شده. ما از این ها چه میخواهیم یا شاید بهتر است بگویم اینها از ما چه میخواهند؟ دوباره پا به فرار میگذارم مردم و حشت زده فریاد میزنند چند نفر نفس نفس زنان از روبه رو می آیند و میگویند باید برگردیم. از آن طرف هم دارند می آیند همه گیر کرده ایم نمیدانیم باید به کدام طرف برویم. صدای گلوله ها نزدیکتر میشوند. مردم یکی یکی در خون هم می غلتند؛ باید کاری بکنم.