زندگی دردی است که استخوان ترکانده، مرگی است که ادامه دار کش آمده. تبی است که جانت را سوزانده و من… من همانی بودم که میبافت، مرگ را ترسیده و وامانده میان حقیقت و رویا، خنج میکشید به گذشتهای که کش آمده بود تا به امروزم. توی دلم بلواست، به قول مامان، انگار کسی رخت چرکهای یک هفته ماندهاش را توی دلم چنگ میزند، یا شاید هم نه، یک موجود مریض و موذی توی مغزم وول میخورد. چاره چیست؟ باید یک گوشه چمباتمه بزنم، سر رشته را بگیرم و تند و تند ببافم و هی زیر لب بخوانم: برایت دار میبافم.