خواستم کمتر اذیت شود و درد بکشد. لحظه آخر نفهمیدم خندید یا نه یاد چهره اش که میافتم به نظرم خندید. قبل از داشت.
این که بخندد نگاهم کرد با همان لبخند کجکی روی لبش همان لبی که گوشه راست آن کمی رو به بالا کشیده شده بود. انگار برای پوزخند طراحی شده بود سبیل مشکی اش چهره اش را تغییر داده بود بغل چشمهایش هم چند چین زیر چشم هایش کمی پف کرده بود و به کبودی میزد تا لحظه آخر نگاهش متعجب .بود انگشتم را گذاشتم روی شقیقه اش خونی شد. زیر چشمی نگاه کرد به صف طولانی ای که تا بینهایت کشیده شده بود شوخی نبود که تکه های مغزش را دست به دست میبردند تقصیر خودش بود. خودش این جرقه لعنتی را در ذهنم زد.