چشمهایش هنوز هم منتظرِ آن مرد است... که بیاید و او را نجات دهد، که حامیاش شود، که بتواند به او تکیه کند و از شَرِ آن سرمای سِر کننده خلاص شود. اسمش مدام در سرش می چرخد، با خود تکرار می کند تا جایی که در مغزش حک می شود... نامی که برایش یادآورِ عشق و تنفر می شود! مردی که برایش همه چیز و هیچ چیز بود و زندگیاش بازیچهای در دستانِ قدرتمندش...
نفسهایش کم آمد و پلکهایش روی هم افتاد. مردنش حتمی بود. چیزی که انتظارش را نداشت... حداقل نه به آن زودی... باور نمی کرد که با پای خودش واردِ قتلگاهش شده باشد. جایی که تن و روح و قلبش را به مسلخ کشیدند...