دوست داشتم همهچیز همانطور که هست بماند، چون این هم میل مشترکِ آدمهایی است که همهچیزشان را باختهاند، رگوریشهشان، توانِ زایشِ دوبارهشان. شاید حرکت کنند، اینجا و آنجا بروند، بکوچند، آواره باشند، اما در همان حالِ گذار هم دچار یکجور سکونند؛ دقیقاً چون ریشه در جایی ندارند، پس تحرّکی هم به آن معنا ندارند، از تغییر واهمه دارند، و عوض آنکه در جستوجوی خاک باشند، به هر چیزی تکیه میکنند. تبعیدی خانه و کاشانهاش را از دست داده که هیچ، یافتنِ جایی دیگر هم در توانش نیست، راستش اصلاً فکرش را نمیتواند بکند. بعضیهاشان که مفهوم خانه و آشیانه را هم از یاد بردهاند؛ سعی میکنند معنا و مفهوم خانه و وطن را با جا و مکانِ تازهشان ازنو بسازند، درست بهسان عاشقِ وانهادهای که عشقِ تازه را بر ویرانههای عشقِ قبلی بنا میکند. بعضی آدمها تبعید را با خود میکشند و میآورند و هر جا باشند بر سرِ خود آوار میکنند.