سالها پیش وقتی کارآگاهی جوان بودم، با پروندهای روبهرو شدم که مسیر زندگیام را تغییر داد: پروندهی قتل مرموز یک خفاش جوان. به نظر میآمد پای یک قاتل زنجیرهای در میان باشد. در این صورت، جان هزاران خفاش در خطر بود. ولی سرنخها با هم جور در نمیآمدند. هر طور بود، باید معمای این پرونده را حل میکردم، وگرنه حیثیت خانوادگیمان به باد میرفت و لکهی ننگی بر پیشانی شغل آباواجدادیمان تا ابد باقی میماند.