نائومی ماهها بود که تدارکات مراسم عروسیاش را آماده میکرد. او میخواست بهترین عروسی دنیا را داشته باشد. غذا، نوشیدنی، گل، فهرست مهمانان، همه و همه از قبل برای این مراسم آماده بودند. اما همه چیز آنطور که میخواست پیش نرفت. او دیگر نمیتوانست به ازدواجی تن بدهد که آن را نمیخواهد!
نائومی درست در شب عروسی از پنجره کلیسا فرار میکند و به جایی میرود که خواهر دوقلویش «تینا» ادعا میکرد در دردسر بزرگی افتاده است. یک کلاب محلی؛ به محض ورود نائومی متصدی کلاب با ترس جلوی ورود او را میگیرد. چرا؟ قضیه از چه قرار است؟ چرا پسر مو طلایی و بلند قدی که تا به حال ندیده است جوری رفتار میکند که از او متنفر بوده و از او میخواهد که برود؟