روزگاری در روستایی، پیرمردی زندگی میکرد که یک بز داشت، که به هیچ کس نشانش را نداده بود؛ چون که بزش دندان طلا و سم طلا، پشتش مثل نخ طلا، ریشش سفید، چشمش سیاه، شاخش بلند و پیچیده و رنگ حنا بود.
یک روز که پیرمرد از صحرا برگشت، دید در خانهاش باز است و از بز طلا هم خبری نیست. پیرمرد با غصه و غم راه افتاد توی ده تا سراغ بزش را از مردم بگیرد، اما همه از سؤال او تعجب میکردند، تا اینکه......