ژان کریستف حقیقتا یک رمان موزیکال است. رمانى که گامها و اصوات موسیقى را لابهلاى سطورش پنهان ساخته و هنگامى که سطرهاى آن خوانده میشود گویى همهچیز در فضایى مهآلود فرو میرود و تنها موسیقى به گوش میرسد. رولان در این کتاب با زبان موسیقى سخن میگوید و گاه که کلامش از سخنگفتن باز میایستد تنها مینوازد و نتها و اصوات موسیقى را در قالب کلمهها و واژگان در میآورد. موسیقیاى که گاه آدمى را به شور و هیجان وا میدارد و گاه متاثر میسازد.
ژان کریستف موسیقیدان آلمانى است که پس از درگیرى با پلیس مجبور به ترک کشور شده و به فرانسه مهاجرت میکند. ژان که طى دوران بلوغ فکریاش دستخوش تحولاتى فراوان بوده و تا حدودى داراى روحى چندشخصیتى است، شخصیت اصلى و بادوامش بهآرامى شکل میگیرد و به یک ثبات معقول و منطقى میرسد. زندگى ژان کریستف کرافت تا حد زیادى به زندگى و اندیشههاى بتهوون، موتسارت و واگنر شبیه است اما از آنچه معلوم است ژان بیشتر به خالق خود مانند است تا به فردى دیگر. موسیقى در ژان نیاز شدیدى به دوستداشتن بر مىانگیزد و کسى که خوب دوست میدارد، دیگر کم و بیش نمیشناسد. خود را بهتمامى در راه همهی کسانى که دوست میدارد ایثار میکند. این عشق افلاطونى نصیب کسى نمیشود جز روح الیویهی فرانسوى که روانش چون پناهگاهى است نرم و اطمینانبخش تا ژان سراسر هستى خود را به او بسپرد. ژان در دوستى با الیویه جهان را از منظرگاه دوست مینگرد و هستى را با حواس دوست در آغوش میکشد غافل از آنکه طبیعت بیرحم در جداکردن دو قلب که به یکدیگر عشق ورزیدهاند هرگز عشق را در یک زمان از هر دو قلب بر نمیکند بلکه چنان میکند که یکى از آن دو زودتر از دوستداشتن باز ایستد تا همیشه آن یک که بیشتر دوست دارد فدا شود و این ژان است که هرگز نمیتواند در دوستداشتن لحظهاى به خود مجال سستى و اهمال راه دهد.