سعید نمیدانست چه کارکند و هرچه فکر میکرد راه به جایی نداشت. با خودش گفت بهترین کار این است که نزد حاکم برود و از او داد خواهی کند پس پیش ملکشاه رفت و با ناله و زاری گفت: ای حاکم بزرگ که دادگر و با انصاف هستی... از تو میخواهم که به مشکلم رسیدگی کنی...