هشام پشت سنگ بزرگی پنهان شده بود چشمش به راه بود و با دقت نگاه می کرد هشام راهزن بود و وقت و بی وقت به مسافران حمله میکرد و مالشان را به غارت می برد حالا هم کمین کرده بود تا مسافری از راه برسد. ناگهان از دور مردی را با شترش دید و با خوشحالی گفت: شانس آوردم شترش را پر از بار کرده و دارد می آید به نظرم تاجر باشد مرد با بی خیالی نزدیک تر شد که ناگهان هشام از پشت سنگ بیرون پرید با شمشیر جلویش را گرفت و گفت هرچه سکه و طلا داری فوری روی زمین بینداز؛ بارشترت را هم خالی کن!