دو روز بود که شریف، کنار خانه ی خدا نشسته بود و گریه می کرد. گاهی دعا می خواند، گاهی به نماز می ایستاد، گاهی هم به مردمی نگاه می کرد که دور خانه کعبه، طواف می کردند در میان مردم، جوانی بود که توجه شریف را به خود جلب کرده بود. جوانی که هر صبح و ظهر و شام همراه پدرش به طواف کعبه می آمد و پشت سر پدرش قدم برمی داشت...