غروب بود. هوا دیگر آن قدرها گرم نبود. امام از راهی دور، پیاده به خانه برمی گشت. خیلی خسته بود. کنار درخت خرمایی نشست و به آن دورها خیره شد. کلاغی در آن دور دورها قارقار می کرد. صدای پارس سگی به گوش رسید، ولی خیلی زود قطع شد. گاهی برگی از شاخه جدا می شد و به زمین می افتاد...