حسن پدربزرگش را خیلی دوست داشت.
هرجا پدربزرگ می رفت او هم می رفت. خانه، مسجد، یا هر جای دیگری. دلش می خواست پیش پدربزرگ بنشیند و به حرف هایش گوش کند.
آن روز حسن در مسجد بود. پیامبر(ص) آیه هایی از قرآن را می خواند و در موردشان صحبت می کرد. حسن با دقت گوش می داد. هرچه را که پدربزرگ گفته بود، همه را حفظ کرد. بعد هم زودتر از پدرش به خانه برگشت. با خوشحالی پیش مادر رفت و گفت: «مادر... مادر... گوش کن ببین چه جمله های قشنگی یاد گرفته ام!»