در زمانهای دور حاکمی بود به نام حجاج .او بعضی وقتها با لباس معمولی به شهر می رفت تا از اوضاع و احوال مردم آگاه شود. اگر کسی در مورد او حرف میزد یا بد می گفت او را شناسایی میکرد تا بعداً دستگیرش کنند حواسش به همه جا بود و با دقت گوش میداد
روزی از روزها حجاج از جلوی یک مغازه ی شیر فروشی میگذشت که صدای مرد شیرفروش را شنید. خوب دقت کرد و دید کسی در مغازه نیست و فهمید با خودش حرف میزند حجاج کنجکاو شد و همان جا گوشه ای ایستاد و به حرفهای شیرفروش گوش داد مرد کنار ظرف شیرش نشسته بود و میگفت چه میشد اگر این شیر را بیشتر میفروختم و سود بیشتری میکردم...