ننه صفیه جلوی خیمه اش نشسته بود سه مردی که مهمانش بودند از مدینه آمده بودند و حالا داشتند به طرف مکه می رفتند موقع رفتن به او گفته بودند هروقت مشکلی داشتی، به مدینه پیش ما بیا ولی او نه اسمشان را پرسیده بود و نه نشانیشان را گرفته بود. خورشید غروب کرده بود و دیگر موقع برگشتن شوهرش - یوسف بود. اگر شوهرش متوجه میشد که گوسفندشان نیست حتماً عصبانی میشد ولی ننه صفیه چه کار باید میکرد؟ شاید اگر یوسف هم آنجا بود همین کار را میکرد ننه صفیه با خودش گفت آخر آن سه نفر می خواستند برای زیارت خانه ی خدا به مکه بروند از تشنگی و گرسنگی به این خیمه پناه آورده بودند من چه کار باید میکردم؟
برای تهیه ی غذا به جز گوسفندمان که چیز دیگری نداشتم