مادر احمد همیشه موقع خرید از جلوی کارگاه آهنگری رد میشد. مرد آهنگر را میدید که تمام مدت مشغول کارش است. معلوم بود کاروبارش روبه راه است. یک روز که از جلوی کارگاه رد میشد کمی ایستاد و به کارکردن مرد آهنگر نگاه کرد با خودش گفت چقدر خوب است که احمد هم آهنگر شود. کار خوبی است، هم راحت است و هم اینکه درآمد خوبی دارد
آن وقت به بازار رفت و خریدش را کرد ولی دائم به این موضوع فکر میکرد احمد را در کارگاه آهنگری خودش میدید که آهنی را در کوره میگدازد یا به آهنی میکوبد و مشغول درست کردن وسیله ای است. با این فکرها لبخند میزد و میگفت: «بله، کار خیلی خوبی است.»