روی" سکوی مقبره ی ضحاک دراز کشیده ام دست و پایم را بسته اند نمی توانم تکان بخورم چند پیرمرد کنارم نشسته اند و با نگاهی محبت آمیز ولی ترسناک به من خیره شده اند روبه رویم دو مارسیاه و گرسنه در هم میلولند. مردی با قیافه ای مهربان ولی مشمئزکننده رو به صورتم خم می شود انگشتهای کلفت و چروکیده اش را با دقت به جمجمه ام می کشد. سپس با تیغی تیز استخوان سرم را برش می دهد. مغزم را درسته و سالم درمی آورد و جلوی مارهای سیاه می اندازد. مارها با ولع مغزم را می خورند من از شدت درد به خودم میپیچم پیرمردها به جای اینکه به کمک من بیایند با خوشحالی مارها را تشویق می کنند