زمانی که لوی استروس در دههٔ ۱۹۳۰ و پس از تحصیل در رشتۀ فلسفه، برای مأموریتی اداری عازم ایالات متحد آمریکا شد و سپس به دلیل شروع جنگ تا پایان آن در همان کشور باقی ماند، هیچ کس (و پیش از همه خود او) تصوّر نمی کرد که او انقلابی عظیم در علوم اجتماعی و به ویژه در انسان شناسی به پا کند. او، زمانی که در جنگل های آمازون با انسان هایی از «جوامع ابتدایی» روبرو شد، توانست به درک پدیدۀ «انسان» برسد؛ پر شور ترین و راز آمیزترین پدیده های که می توانست اندیشۀ او را برای تمام عمر به خود مشغول کند
در همین سال ها در آمریکا و در گروه های مهاجر اروپایی بود که از ملاقات و دوستی لوی استروس و رومن یاکوبسن ــ و با دو جلد کتاب انسان شناسی ساختاری که با فاصلۀ بیست سال از یکدیگر منتشر شدند ــ «ساختار گرایی» در حوزۀ انسان شناسی زاده شد. استروس از دهۀ ۱۹۵۰ به بعد بر تمام عرصه های اندیشۀ فلسفی، اجتماعی و حتی سیاسی تأثیرگذار بود. با وجود این، اندیشۀ او را نباید به ساختار گرایی و نظریات ساختاری شناختِ جوامع انسانی محدود کرد.
آنچه اندیشۀ لوی استروس را چنین سرشار، پرشور و تأثیرگذار می کرد، بیش و پیش از هر چیز، نگاه تازه ای بود که او به پدیده های انسانی داشت؛ ارزش جدیدی که او برای ساختارهای اسطوره ای و به ظاهر خیالی و سطحی قائل بود. از این رو، اگر فروید توانست ارزش رؤیا و ناخودآگاه انسانی را در قالب روانکاوی بر همگان آشکار و در نتیجه برای همیشه علوم شناختی، روانشناسی و روان پزشکی را زیر و رو کند، استروس نیز تحولی مشابه را در علوم اجتماعی ایجاد کرد و این کار را با بیرون کشیدن اسطوره ها از لا بلای متون کهن تاریخی و بازتفسیر آن ها، در پرتوِ دانش و فرهنگ عظیم خود، به سرانجام رساند.