«میترا» قسم خورده است دیگر به شهر خود بازنگردد ولی همهجا پدر را در بین آدمها میبیند که ایستاده است و اینپا و آنپا میکند و لحظۀ دیگر پیدایَش نیست. نگاه «هور ماجد» از بیتابی «راتین» هم برای میترا سنگینتر است. دانشگاه هم نمیتواند این سنگینیها را سبُک کند. خبر زلزله همان چیزی است که میترا فکر میکند سالهاست به آن نیاز داشته تا دنیای ازریختافتادهاش را ویران کند، اما زلزله جای دیگری اتفاق افتاده است، شاید در زمانی دیگر.
«کاغذها و بومهای نقاشی را بههزار سختی از لای آجرپارهها بیرون میکشد. این ها آن چیزی نیستند که او میخواهد؛ تکهای از یک تابلو، جلد یک کتاب و قسمتی از ملافهای که گل آفتابگردانش از نیمه پاره شده. نه، اینها آن چیزهایی نیستند که میترا جستجو میکند. از پردهها فقط پارههایی بیرون میآید که هرچه به آنها نگاه میکند، نمیفهمد طرح کدام گل است. تنها چیزی که دستنخورده مانده نقش روی دیوار است و کریستال آویز چراغ روی آن که در نور صبح میدرخشد.»