سفر مایا تامارین برای دوختن پیراهنهایی از خورشید، ماه و ستارگان، عواقب دردناکی بههمراه داشت. مایا به قلمرویی باز میگردد که در شرف جنگ است. پسری که دوستش دارد رفته است و او مجبور میشود پیراهن خورشید را به تن کند و برای حفظ صلح جای عروس امپراتور را بگیرد.
اما جنگی که در پیرامون مایا جریان دارد در مقایسه با نبرد درونش هیچ است. از زمانی که باندور شیطان او را نفرین کرده است، مایا مدام درحال تغییر است… در آینه که مینگرد، چشمانش را میبیند که به سرخی میدرخشند و رفتهرفته درحال ازدستدادن کنترل جادو، جسم و ذهن خود است. چیزی نمانده که مایا تمام وجود خود را بهطور کامل از دست بدهد، اما او از هیچ کاری برای پیداکردن ادان، محافظت از خانوادهاش و رقمزدن صلحی پایدار برای کشورش دریغ نخواهد کرد.