من دربارۀ روسیه قصه زیاد شنیده ام، خودم هم چند تا قصه گفته ام. اواخر دهۀ هفتاد بود، یازده دوازده سالم بود که مادرم به من گفت اتحاد جماهیر شوروی حکومتی توتالیتر است. مادرم داشت نظام شوروی را با نظام نازی مقایسه می کرد، شهر وند شوروی کجا و چنین فکر و سخن هایی کجا؟ والدینم با قاطعیت به من گفتند که نظام شوروی تا ابدالآباد ماندگار است و به همین دلیل باید کشور را ترک کنیم.
اواخر دهۀ 1980 بود و من روزنامه نگاری جوانسال بودم، نظام شوروی در آستانۀ احتضار قرار گرفت و بعد به کلی ویران شد و یا این طور گفتند. من به ارتش روزنامه نگارانی پیوستم که با تب و تاب، از استقبال کشورم از آزادی و سفرش به سوی دموکراسی مستند می ساختند من دو دهۀ سوم و چهارم زندگی ام را صرف مستند ساختن مرگ دموکراسی روسی کردم که در واقع هیچ گاه به منصۀ ظهور نرسیده بود. در این باره حرف و حدیث ها متفاوت بود و از آدم تا آدم فرق می کرد. خیلی ها سخت بر این باور بودند که روسیه فقط دو قدم به طرف دموکراسی پیش رفته و بعد یک قدم پا پس کشیده بود، برخی تقصیر را گردن ولادیمیر پوتین و کاگ ب می انداختند و دیگران تمام کاسه کوزه ها را سرِ عشق روس ها به مشت آهنین می شکستند، اما برخی همچنان غربِ متکبرِ بی ملاحظه را مقصر می دانستند. من از یک جای کار مطمئن شدم که داستان زوال و سقوط رژیم پوتین را خواهم نوشت. مدتی بعد، دیدم دارم برای دومین بار روسیه را ترک می کنم. این بار زنی میانسال و بچه دار بودم. من هم مثل مادرم داشتم برای بچه هایم توضیح می دادم که چرا دیگر نمی توانیم در مملکت خودمان زندگی کنیم.
ماشا گسن در همان است که بود، با دستمایه قرار دادن زندگی هفت شخصیت معمولی، شبه داستانی را از روسیهٔ پساشوروی روایت می کند تا نشان دهد چگونه روسیه بار دیگر به چنگ توتالیتاریسم گرفتار آمد.